اسپنتان

ساخت وبلاگ
شیر آب را که باز می کنم،گزش برق را در یکی از انگشتانم حس می کنم.این جریان خفیف و لعنتی الکترونی را فقط من حس می کنم.دیگر اعضای خانواده مصون هستند.همین مصونیت باعث شده که کسی حرفم را باور نکند.شاید هم در پس نگاهشان نوعی شماتت هم به چشم بخورد.انگشت حساس و نازک نارنجی را که چاقو پوستش را خراشیده چسب کاری می کنم تا من هم مصون بمانم.صورت مساله را پاک می کنم و در دل می دانم که جایی از این سیستم پیچ در پیچ آسیب دیده است.جایی که استاندارد دور از چشم بازرسان خط خورده است... + نوشته شده در شنبه هجدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 2:28 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 23:00

وارد کلاس که شد،نفسش بند آمده بود و نمی توانست حرف بزند.بعد از مکثی کوتاه خودش را جمع و جور کرد و با استرس گفت"در مسیر مدرسه سگها را دیدم.مجبور شدم دور بزنم و از کوچه دیگر بیایم برای همین دیر شد."نگاهی به او انداختم.نیاز داشت که یک نفر بغلش کند تا ترس و اضطرابش کم شود و به اطمینان برسد.به او اجازه دادم که سرجایش بنشیند ،بی آنکه سوال دیگری بپرسم.در گلوی دخترک بغضی پنهان بود که اگر سوال دیگری می پرسیدم،جلوی دوستانش می شکست و به گریه می افتاد.دخترها ول کن نبودند.گفتند"چند سگ بودند"گفتم"ساکت!او خودش ترسیده و استرس دارد،باز یادش بیندازید که دوباره خاطره اش را مرور کند."دیگر کسی سوالی در مورد سگهای ولگرد و صبحی که دخترک لاغر و پریشان تجربه کرده بود،نپرسید.من در ذهن به دنبال جای خالی والدین دخترک پریشان می گشتم.صبح زود و در آن مسیر خلوت چرا تنها به مدرسه آمده بود؟اگر آن سگهای ولگرد برایش پارس میکردند و گازش می گرفتند تکلیف چه بود؟و مسئولیت برعهده چه کسی ؟"از آن روز مدت زمانی گذشته است.دخترک به طرز عجیبی درسخوان شده و تکلیف علوم می نویسد. + نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۲ ساعت 12:53 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 23:00

به جز زوزه باد که ستوران را بالای پشت بام به حرکت در آورده،صدای موذن هم از دور به گوش می رسد.چنین به نطر می آید که آن بیرون غوغاست و امنیت درون خانه پناه گرفته است.خبری از صدای ماشینهای دوهزار نیست.آنها نیز در گوشه ای آرام گرفته اند.شاید به خط مرزی رسیده و بار را در مقصد خالی کرده اند.ماهاتون دیگر پسرش را لب مرز نمی فرستد.لابه هایش بر دل پسرش اثر کرده و قید مرز را زده است.پسرک در مغازه تاریک و نمور انتهای خیابان جنوبی ،شاگرد آهنگری شده است.دیروز گذر ماهاتون به اینجا رسیده بود.با آب و تاب با آن لهجه ناب، در مورد کار جدید پسرش سخن می گفت.خوشحال بود که پسرش از تیررس گشت مرزی رهیده و در امان است و باز انگار وسواس فکری گرفته باشد،از سختی پیشه ای که پسرک برگزیده ،نگران بود‌. عینکش را از چشم برداشت.لباسی که بر آن نقش سوزن دوزی انداخته بود،کناری گذاشت و گفت"به نظرت آهنگری سخت تر است یا قاچاق سوخت؟"و انگار جواب را یافته باشد،لبخندی زد و گفت" معلوم است که آهنگری بهتر است.امنیتی که دارد به هزار ثروت می ارزد" و باز لبخند میزند + نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۴۰۲ ساعت 5:11 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 13:36

برایم گفته بود که "اگر ده فرزند داشته باشی یا یکی،وقتی همه سروسامان گرفتند.آخرش تنهایی است که برای والدین می ماند"من در جواب گفته بودم"نه!اینجا اینچنین نیست"و او لبخندی زده و گفته بود"چرا! همه جا آسمان همین رنگ است و فارس و بلوچ نمی شناسد.قانون زندگی همین است"از این مکالمه سالها می گذرد و من تازه با چشم سر دیده ام که قانون همین است.دیروز بر حسب اتفاق گذرم به خانه پیرزن افتاده بود.خانه ی بزرگ و مجللش انتهای کوچه بود.برایش از قبل زنگ زده بودم که در را برایم باز کند‌.خانه اش در انتهای کوچه ای بن بست و باریک است،که شبها ترسناک است.برایم بارها گفته است که در خانه اش راحت است و هیچوقت نترسیده است.مدتی طول کشید تا در را باز کند.بعد از احوال پرسی گفت"پسرش تا جایی رفته و در به رویش قفل کرده است.تا کلیدها را پیدا کردم و در دیگر را باز کردم،مدتی طول کشید"نمی دانم منظورش از در دیگر کدام در بود.عمارت سه در بزرگ داشت که آ دمیزاد در پیچ در پیچ اتاقها گم می شد.تعارف کرد که وارد شوم و دنبالش راه افتادم.موزاییکهای حیاط کهنه و فرسوده بود.زن تنها دمپایی بزرگ و مردانه پوشیده بود و من در حین راه رفتن نگران بودم که زمین نخورد.وقتی به سلامت داخل هال شدیم،نفس راحتی کشیدم.تعارف کرد که بنشینم و بعد از پرسیدن احوال مادر،انگار پرسش ذهنم را خوانده باشد.گفت"بچه ها هنوز نیامده اند.مدرسه ها باز شده و هر کدام سرگرم خودشان هستند.تا همان نه و ده که وقت کنند و سر بزنند.دختر بزرگم بچه مدرسه ای ندارد،ولی این هم چنان سر در گم است که از همه دیرتر می رسد"بلند می شود تا برایم چای بیاورد.به اصرار نمی گذارم که پذیرایی کند و او سخن را ادامه می دهد و می گوید"دخترها اصرار دارند که خانه و زندگیم را رها کنم و پیش آنها زندگ اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 13:36